رویای گــلشـن

اندر احوالات این دو هفته !!!

سلام نی نی خوشگل خاله یا شایدم زشتوک خاله این مدت به شدت تنبلی کردم واسه مطلب گذاشتن برای تو ! دقیقا دو هفته ی پیش ما یه مهمونی دوستانه ترتیب دادیم که دوستای خاله شیرین اومدن از 5 شنبه شب تا جمعه غروب و خیلی هم خوش گذشت ، کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم البته مامانت قبل از ناهار رفت و همه رو در شوک گذاشت که چرا این موقع ؟!!! منم که از فرداش به شدت درگیر کار بودم و طبق معمول ماموریت نیمه ی دوم ماهم شروع شد و تقریبا یک هفته ای از مامانت بیخبر بودم و هر از گاهی تلفنی در حد کم با هم مکالمه میکردیم !!! جمعه ی گذشته هم که به مناسبت سالگرد درگذشت مادر ، رفته بودیم آرامستان و اونجا مامانیت رو دیدم ! البته سالگرد مادر روز 5شنبه بود و...
29 آذر 1392

عزیزم امروز برای اولین بار روی ماه تو رو دیدم

سلام کودک دلبند من سلام عشق قشنگ مامان الان که دارم اینا رو برات می نویسم بغض گلوم رو گرفته و چشمام بارونیه تازه از مطب خانم دکتر برگشتم نوبت سونوگرافی و چکاپ داشتم موقع سونوگرافی ، خانم دکتر بهم اجازه داد که تو رو از مانیتور ببینم کودک دلبند من !!! تو رشد کردی و بزرگ شدی اشک توی چشمام جمع شده بود نمیتونم حس اون لحظه م رو بیان کنم که چه قدر هیجان زده از دیدن روی ماه تو بودم فقط دست به مانیتور می کشیدم و تو رو می دیدم و باهات حرف میزدم و اشک ... از مطب که زدم بیرون به خاله شبنم زنگ زدم و براش تعریف کردم هر دو مون از شدت شوق ، گریه کردیم خیلی دوستت دارم مامان ...
12 آذر 1392

آخر هفته ی خوب ...

سلام نی نی گوگولی مگولی خاله بالاخره بعد از چند روز مریضی و گرفتاری و مشغله ی کاری و ... دیشب اومدم که برات بنویسم اما اما دقیقا همون وقتی که تمام مطالب رو نوشتم و عکس ها رو آماده کردم ، اینترنت قطع شد !!! و هر کاری کردم و هر چقدر منتظر نشستم وصل نشد که نشد که نشد ! روز پنجشنبه زندائی سمیرا زحمت کشیده بود و دلمه درست کرده بود و داده بود دست پسر دائی که بیاره بده به مامانیت با یه ظرف ترشی بسیااااار خوش رنگ و لعاب مامانیت هم عصری اومد خونه ی ما و دلمه ها رو که دلش نیامده بود تنهایی نوش جان کنه ، با خودش آورده بود و دور همی نشستیم و دلمه ها رو خوردیم و خدائیش عجب دلمه ای هم شده بود     فرداش هم که رو...
9 آذر 1392

اینروزا ...

سلام نی نی خوشگلی خاله عزیز دل خاله اینروزا انقدهههه خسته و کوفته ام که زیاد فرصت نکردم بیام و برات بنویسم ! البته اینم بگم که خیلی اتفاق خاصی هم توی اینروزا نیفتاده . فقط خدا رو شکر مامان گلشنت حالش خوب شده و سرماخوردگیش تقریبا برطرف شده ولی هنوز خیلی بی اشتهاست ! منم چون این چند روز ماموریت هستم نتونستم به دیدنش برم ولی هر روز تلفنی از احوالاتش باخبر میشم ! دیروز مامانیت بهم گفت که برای اولین بار با نی نی که تو باشی ، به محل کار بابا مهردادت رفته !!! منم چون عجله داشتم ، علتش رو نپرسیدم ولی بهم گفت که اینجا برات بنویسم و از اونجایی که من بسیار حرف گوش کن و خانوممم هستم ، اومدم و نوشتم ! اینم از روزگار ما هست دیگه ...
4 آذر 1392

اندر احوالات امروز من

سلام عزیز مادر می دونم به خاطر اینکه من دیروز حالم خوب نبود اذیت شدی ولی امیدوارم حالا که من بهتر شدم ، تو هم خوب و سرحال باشی می دونم که دیروز خیلی اذیت شدی و حسابی بهت گرسنگی دادم ! مامانی رو ببخش قشنگ مادر امروز خاله شیرین با زن دایی سمیرا صحبت میکرد و زن دائی گفت که خیلی برای مامانی دعا می کنه که خدا یک فرشته قشنگ به مامانی بده و بعد هم من باهاش تماس بگیریم که خبر خوشحال کننده رو بهش بدم ! وقتی خاله شیرین اینو بهم گفت ، تصمیم گرفتم که این خبر خوشحالی رو بهش بدم آخه هنوز به خیلی ها نگفتم که تو توی دل من هستی ! با زن دائی سمیرا تماس گرفتم و بهش گفتم که من یه نی نی خوشگل دارم و اون هم که اولش فکر کرد باهاش شوخی میکنم...
1 آذر 1392

تولد خاله شیرین

سلام عزیز دل خاله دیروز اولین تولد عمرت رو تجربه کردی تولد خاله شیرین جونی بود که حسابی هم خوش گذشت راستش دیروز مامان گلشنت اصلا حالش خووب نبود سر ظهر باهاش تماس گرفتم که احوالش رو بپرسم که گفت بیحال افتادم و حالم خوب نیست ! منم که اینو شنیدم ، زود راه افتادم به سمت خونه ی شما که رفتم دیدم بلهههه مامان خانومت بی حال افتاده روی تخت و هیچ حالش خوب نیست ! هر کارش کردم که نه چیزی خورد و نه حاضر شد خودشو ببره یه دکتر نشون بده !!! منم که باید برمی گشتم شرکت ، بهش گفتم حداقل پاشو برو خونه ی ما که تنها نمونه تا منم از سرکار برم خونه . از طرفی تولد خاله شیرین هم بود . اولش قرار بود یه مهمونی کوشولوی خودمونی داش...
1 آذر 1392

امروز من و تو

سلام مامانی از دیشب که خوشحال و خندون از مطب دکتر آمدم حالم 180 درجه تغییر کرده ! از نیمه های شب مامانی حالش بد شده . بابایی هم که از خستگی بیهوش شده بود . صبح ساعت 6 صبح بلند شده میگه سفره صبحانه آماده کردم پاشو به نی نی صبحانه بده . وقتی که دید حالم بده کلی نگران شد . هر چی تحمل کردم فایده ای نداشت . خاله شبنم هم که نگران شد کارش رو ول کرد آمد تا من رو ببره دکتر ولی من که اصلا جوون نداشتم بلند شوم . خاله شبنم کمی پیش ما موند و عکس قشنگت رو دید و رفت و من کم کم حالم بدتر شد و بابایی کلی نگران حال من و تو بود از ترس زنگ زد به خانم حسن زاده و بعد من رو برد دکتر و بعد از کلی این ور و اون ور رفتن ، دکتر گفت که ویروس است و باید تحمل کنی و مای...
30 آبان 1392

معنای زندگی من و بابات

سلام قشنگ مادر امروز صبح رفتم آزمایشگاه و آزمایشهای سلامت جنین و مادر را انجام دادم و بعدازظهر هم رفتم دکتر برای چکاپ بعد از کلی انتظار بالاخره نوبتم شد و رفتم توی اتاق دکتر و خانم دکتر گفت برو روی تخت سونو تا وضعیت این بچه رو چک کنیم و بعد از انجام سونو گفت که این نی نی خوشگل 8 هفته و 1 روز سن داره و در سلامت کامل هست ! وای نمی دونی مامانی چقدر خوشحال شدم انگار تمام دنیا مال من است و بعد از گرفتن وزن و فشار و چند سوال در مورد خواهر گلت که از فرشته های خدا هست ، گفت که این نی نی رو باید زودتر به این دنیا بیاریم یعنی در هفته ی 36 ام ! که این یک خبر خوشحال کننده دیگر برای من هست چون روز تولدت با روز تولد بابات یکی میشه ! حالا اگر ...
29 آبان 1392
1